پردیس شهید باهنر شیراز

معرفی شهدای امر به معروف و نهی از منکر

تاریخ تولد :15/اردیبهشت/1322               نام پدر :قربان           تاریخ شهادت : 29/اردیبهشت/1370                     محل تولد :اردبیل /اردبیل     محل شهادت :تهران، خیابان باب همایون         

    مزار شهید : تهران، بهشت زهرا قطعه 72

کمال در تاریخ 15/2/1322 در خانواده ای مؤمن و متعهد در شهر اردبیل چشم به جهان گشود، تحصیلاتش را تا کلاس دوم ابتدائی ادامه داد و سپس جهت تأمین معاش خانواده به کار در بازار (کارگاه خیاطی) پرداخت. در زمان رژیم پهلوی از خدمت سربازی معاف شد، و با پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت خود را آغاز نمود، کمال در سن 18 سالگی ازدواج کرد و صاحب هشت فرزند شد. با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد مقدس درآمد و در سال 1359 کار مستمر خود را در پایگاه مقاومت بسیج با مسئولیت جانشین فرماندهی پایگاه و مسئول تدارکات شروع کرد، از جمله اقدامات او برگزاری اردوهای تفریحی و نظامی بود، ولی زاده خواجه بلاغ سرانجام در روز یکشنبه مورخه 29/2/1370 در سن 48 سالگی در هنگام اجرای سنت امر به معروف و نهی از منکر در خیابان باب همایون بر اثر ضربات چاقو به دیدار پروردگار شتافت. پیکر مطهر او را در قطعه 72 بهشت زهرا به خاک سپردند.

ماجرای شهادت

کمال صبح روز یکشنبه از پایگاه مقاومت بسیج مالک اشتر(ناحیه شرق تهران) خارج شد، ناگهان در اطراف خیابان باب همایون متوجه گشت، مـأمورین شهرداری با گروهی از اراذل و اوباش در حال زد و خورد هستند، مأموران شهرداری به آنها تذکر دادند، که در محل عبور و مرور مردم سد معبر نکنند، اما آنها با فحاشی نسبت به حضرت امام (ره) و مسئولین نظام مردم را در اطراف خود جمع کردند، ولی زاده با مشاهده این صحنه آنها را از این کار منع کرد، ناگهان یکی از آنها با چاقو صورت او را مجروح ساخت. کمال با زحمت بسیار در حالیکه پیکرش غرق در خون بود، مردانه ایستاد و با تلاش فراوان آنها را به مسجد آن منطقه تحویل داد، زمانیکه بسیجیان او را به بیمارستان منتقل کردند، کمال قدرت نفس کشیدن نداشت، و به علت خونریزی شدید در بیمارستان سینا به شهادت رسید، او جان خویش را به انقلاب هدیه نمود، تا به مسلمانان ایران یادآوری کند، ارزش های دفاع مقدس و انقلاب اسلامی به اندازه قطرات خون هر ایرانی ارزشمند است.

 

شهید قاسم سجادیان

نام : قاسم

نام خانوادگی: سجادیان

ولادت: 1352

محل ولادت: استان فارس / شهرستان شیراز / سیدان

شهادت : 18 تیر 78

محل شهادت: سیدان شیراز

مروری بر سیره و زندگی نامه شهید قاسم سجادیان

دوران کودکی وتحصیل

شهر سیدان «در هفتاد کیلومتری شمال شیراز و از توابع شهرستان مرودشت » که به دیار سادات و مومنین شهره است، زادگاه قاسم بود و قاسم ها، به یمن وجود شیر زنان و دلاور مردانی از این دست، سیدان سد نفوذ ناپذیری بودند در برابر فساد نظام ستم شاهی و پیشتاز منطقه در پیروزی انقلاب اسلامی و حماسه دفاع مقدس به طوری که اولین شهید انقلاب اسلامی شهرستان (شهید عبدالعلی حسن پور) و از جمله نخستین شهدای دفاع مقدس (شهید امراله پور هاشم) را در سطح شهرستان مرودشت را مردم متدین سیدان تقدیم اسلام و میهن اسلامی نمودند.

در چنین فضای مذهبی و محیط بالنده ای بود که قاسم سالهای تحصیل خود را می گذرند و روز به روز فضائل انسانی او بارزتر می شد که گوشه ای از آن طی سالهای تحصیل در دبیرستان شهدای سیدان متجلی شد.

خاطره

یکی از معلمین می گوید : این جوان بسیار با وقار و محجوب بود و از روحیه جوانمردی برخوردار، در فعالیت های فوق برنامه فعال بود، بیاد دارم که در نمایشنامه ای مربوط به جنگ، نقش شهید را به خوبی اجرا کرد، هنگام خداحافظی با معلمین متواضعانه، عقب عقب می رفت که چنین رفتاری را از کمتر دانش آموزی می دیدیم. روزی در مدرسه و در جمعی که قاسم بین ما بود صحبت از تشویق عده ای از دانش آموزان که مد نظرمان بود شد در این فکر بودیم که به چه طریقی و از کجا جوائزی که ترجیح می دادیم نهج البلاغه باشد تهیه کنیم. فردای آن روز قاسم کارتنی در دست گرفته به طرف ما آمد و گفت فکر جایزه نباشید و رفت، دیدیم آنها را تهیه و کادو کرده است.

خدمت سربازی و ازدواج

هرچند قاسم در دوران تحصیل نیز مددکار پدر بود، اما عشق و احساس مسئولیت بی اندازه در برابر والدین ، والدینی که درخت زندگیشان جز او و تنها خواهرش ثمره دیگری نداشت ؛ مشاهده زحمات مادر پای دار قالی و دست های پر از تاول پدر برایش انگیزه ای جهت ادامه تحصیل نمی گذاشت. هر چند درسش خوب بود ، از این روی سال چهارم متوسطه رشته علوم تجربی را تا آخر ادامه نداد و با اصرار در تاریخ 18/2/71 به خدمت سربازی رفت و آنجا نیز درخشید. برادران پاسدار از او بسیار راضی بودند زیرا مانند یک بسیجی زمان جنگ که برای رزمندگان خاکریز می زد، او نیز روی لودر سپاه عاشقانه و با مهارت و اراده ای فوق العاده کار می کرد و در عین حال از نماز و فرائضش غافل نبود.

سال 73 خدمت او تمام شد و پدر؛ جوان رشید و با وقار، نیرومند و پهلوان سیرت و دلاوری بلند همت را در کنار خود می دید که به گفته پدر و دوستان و همکاران با رفتار و گفتارش به آن ها درسهای تازه ای می داد. درسهایی از جوانمردی ، غیرت ، سخاوت ، تعصب به دین و ناموس ، ساده زیستی ، اخلاص و بی ریایی… که در هر مقوله خاطرات و حکایات فراوان و به یاد ماندنی در اذهان است که جای ذکر آن ها در این مختصر نیست.

سال 74 با دختر عمه اش که از سادات محل بود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج فرزندش حامد است که در زمان شهادت بابا دوساله بود.

سخن و خاطره ای از همسر شهید

چون اقوام نزدیک بودیم فکر می کردم او را می شناسم اما زمانی که زندگی مشترک مان آغاز شد فهمیدم شناختم نسبت به او بسیار اندک است، جوانی بود بسیار با حلم و گذشت ؛ بردبار و مودب، اغلب کارهایش را خودش انجام می داد؛ خدا می داند که در مدت 4 سال از او بی احترامی ندیدم، به اقتضای شغلش که در معدن سنگ و روی لودر کار می کرد اغلب پیش یا اندکی پس از اذان صبح از خواب بیدار می شد نماز می خواند بسیار راحت و بی تکلف، ستاره ها در آسمان بودند که خانه را ترک می کرد . گاهی می شد که دو یا سه روز او را نمی دیدم زیرا وقتی از سر کار می آمد ما در خواب بودیم و هنگامی که می رفت هم ما خواب بودیم .

این همه تلاش و فعالیت در حالی بود که او نیازی به کار کردن نداشت و می توانست در ناز و نعمت زندگی کند و مثل خیلی از همسالانش که حتی موقعیت و تمکن مالی چون او نداشتند؛ در عیش وعشرت به سر برد، اما انگار کار و فعالیت جزء جوهری وجودش بود. چیزی که شگفتی من را بر می انگیخت تواضع و فروتنی بی اندازه او نسبت به والدینش بود . صبح از لحظه بیداری تا زمان ترک منزل گاهی 10 بار و بیشتر به پدر و مادر سلام می کرد، از این اتاق به اتاق دیگر می رفت سلام می کرد، از حیاط وارد خانه می شد، باز سلام می کرد. صبح نمی گذاشت پدرش دنبال جوراب و کفش و پیراهن بگردد، اگر می یافت جلوش می گذاشت و اگر نمی یافت لباس و پیراهن خود را به پدرش می داد واقعا تا آن روز کسی را چون او ندیده بودم.

آخرین شب زندگی شهید از زبان مادرش

ساعت از 12 شب گذشته بود که همراه پدرش از سر کار آمد(شب جمعه 17/4/78) شام خورد و برای استراحت به پشت بام منزل رفت. دقایقی بعد پیش من و پدرش امد و گفت دلم می خواهد امشب همگی یکجا بخوابیم ؛ چون دیده بود هوای بیرون خنک است فکر ما بود ،من بهانه آوردم که درب خانه ها باز است احتیاط دارد این موقع شب کلید ها هم زیاد است نمی دانیم کدام کلید به کدام در می خورد؛ شهید بلند شد همه کلیدها را آورد چسب کاغذی هم آورد روی تک تک کلیدها نوشت وچسباند که این کلید مال پذیرایی است این مال فلان اتاق است و….. گفت خوب این هم از کلیدها برای همیشه راحت شدید ،من گفتم پا ندارم از این همه پله بالا بروم مرا بغل کرد و از پله ها بالا برد؛ خلاصه ما را راضی کرد و آن شب بنا به خواست شهید همه در کنار هم بودیم.

جریان شهادت شهید جبهه امر بمعروف و نهی از منکر قاسم سجادیان از زبان شاهد عینی

خوانم سالاری معروف به محمدی از بانوان مؤمنه ساکن حومه شیراز است که مربی قرآن و ذاکر اهل بیت است. او در این باره می گوید:

ما برای استفاده از طبیعت حومه سیدان به آنجا رفته بودیم و ناهار که خوردیم راه افتادیم تابه شیراز برگردیم ، در کوچه  باغ های مسیر، یک پیکان قهوه ای چند بار از ما سبقت گرفته و ما را خاک دادند و نهایتا در آن گرمای هوا و خلوتی مسیر کمی جلوتر راه را بر ما بستند یکی از آنها با چاقو زیر گلوی شوهرم گذاشت و نفر دوم از شیشه عقب تا کمر وارد ماشین شد و ما  را اذیت می کرد ، هر چه ما التماس می کردیم، تمسخر می کردند ، در حال استغاثه بودیم و در اوج ناامیدی یک مرتبه متوسل به آقا ابوالفضل(ع) شدم که بی درنگ جوان رشیدی که محاسن زیبایی داشت ، با خودرو از راه رسید و پیاده شد ، ابتدا آنها را به اسم صدا زد و گفت با اینها چه کار دارید؟ این ها میهمان ما هستند؟ گناه دارند… و آن دو گفتند: قاسم راهت را بگیر و برو ، در کار ما دخالت نکن ، شهید با کلمات متین چند دقیقه با آنها صحبت می کرد اما نهی لسانی بی تاثیر بود آنها با شهید درگیر شدند اما قاسم عزیز، بسیار رشید بود هر دوی آ ن ها را گوش مالی داد و درمقابل تهدید آنها خم به ابرو نمی آورد.

قاسم ما را سوار ماشین کرد و گفت تا من هستم بروید، ناگهان یکی از آن دو خبیث از داخل ماشین دشنه بزرگی آورد و در یک آن، در سینه شهید فرو کرد و هر دو پا به فرار گذاشتند. فریاد یا حسین یا حسین ما بلند شد ، شهید دست بر شکم، ما رادلداری می داد تا این که  وسیله ای از راه رسید و آن عزیز را به درمانگاه محل برد ما خودمان را به آنجا رساندیم شهید روی تخت خوابیده بود ، در حالی که ما گریه و زاری می کردیم به من گفت :

خواهر ناراحت نباش من که چیزیم نیست ، به خدا اگر در این راه کشته هم شوم، وجدانم راحت است و سرانجام پس از انتقال آن دلاور مرد، به بیمارستان شهید مطهری مرودشت روح پاکش در ساعت شش عصر جمعه هجدهم تیر ماه سال هفتاد و هشت در جوار حق مأوا گرفت

 

شهید قدرت الله محمدی

تاریخ شهادت : 12/مهر/1375

محل تولد : /اسدآباد

محل شهادت :میدان ابوذر

قدرت الله در روستای «اسد آباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. او کارش را از کارگاه مصالح فروشی آغاز کرد، و در منطقه 17 تهران ساکن شد، تا اینکه در سال 1375 در حالیکه همسایه خود را به اجرای احکام اسلامی دعوت می نمود و او را از ادامه رابطه نامشروع با زنان فاسده نهی می کرد، به شهادت رسید. محمدی به علت خونریزی مغزی در تاریخ 12/5/1375 در بیمارستان امام خمینی (ره) پس از 24 ساعت بی هوشی به شهادت رسید. از او 5 فرزند به یادگار ماند.

ماجرای شهادت

خانواده محمدی از سال 1357 در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال 1375 قدرت الله متوجه شد که همسایه اش با عده ای روابط نامشروع دارد. همسایه ها چند مرتبه به او تذکر دادند، اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال خانم محمدی خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند، عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرت الله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار می کنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرت الله را نقش زمین ساخت. مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او 24 ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرت الله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود

 

شهید امر به معروف غلامرضا زوبونی

 

شهید «غلامرضا زوبونی» دانشجوی سال آخر رشته حسابداری در دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال و عضو شورای بسیج این دانشگاه (در مسئولیت معاونت طرح و برنامه و مالی)شب جمعه، 23فروردین ماه سال 86،
در خیابان دریا، واقع در چهارراه سعادت آباد (جنب مسجد قدس)هنگام تعقیب سارقین مسلح، توسط یکی از آنان مورد اصابت گلوله قرار گرفت. غلامرضا زوبونی، 26ساله که از بسیجیان فعال شهرک قدس (پایگاه شهید حافظی) نیز بود هنگام انتقال به بیمارستان مدرس جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.
پیکر پاک این بسیجی مخلص روز یکشنبه 26فروردین ماه در میان جمع کثیر تشییع کنندگان تا بهشت زهرای تهران بدرقه شد و در جوار مزار پاک شهید «عبدی» به خاک سپرده شد.
شعری که در رخت شهادت زوبونی پیدا شده است

(باید گذشت از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین رفتن با چهره خونین بهبه چه زیبا بود این سان معراج انسانی )

مزار شهید زوبونی گلزار شهدا قطعه 50 ردیف 25 همسایه شهید محمد عبدی

 

 

 

عاقبت سکوتی که جنسش نفاق است...

در کتاب آذرخش کربلا به قلم آیت الله مصباح یزدی آمده است:

امام محمد باقر (ع) می فرمایند: « خداوند به حضرت شعیب (ع) وحی کرد که من صد هزار نفر از قوم تو را هلاک

 می کنم چهل هزار نفر از آنان اهل معصیت و گناه و شصت هزار نفر از خوبان هستند.

حضرت شعیب تعجب کرد و گفت کسانی که اهل گناه هستند بسیار خوب حق آنهاست که عذاب شوند اما

 خوبان چرا؟ خداوند در پاسخ به پیامبرش گفت : 

خوبان را عقاب می کنم به خاطر این که با اهل معصیت مداهنه کردند.

می دانید مداهنه یعنی چه؟ یعنی ماست مالی کردن ، شیره مالی کردن ،سازش کردن ، شتر دیدی ندیدی!

 خداوند میگوید گناه این شصت هزار نفر این است که در موردی که من غضب بر مردم داشتم اینها غضب نکردند.

حالا بنظر شما واجبی با این اهمیت چرا باید در جامعه ای با فرهنگ والای شیعی تا این حد کمرنگ یا بهتربگویم

 بی رنگ شود؟؟

آیا بی تفاوت رد شدن از کنار خطاهای دیگران و تنها نماز و شاید قرآن خواندن از ما یک مسلمان مومن منتظر می

 سازد؟

ای کاش بدانیم و فراموش نکنیم این بی تفاوتی ها و سازش با حرام به چه قیمتی برایمان تمام می شود!

گاهی همین سکوت های ما منجر می شود به تایید گناهان دیگران...

و ای کاش از یادمان نرود مردانی را که بی تفاوتی شان نسبت به جانشان بود نه دیگران...

و ای کاش از یادمان نرود بی تفاوت نبودن همان جوانی که به تمام آرزوهایی که یه جوان می تواند در آن سن 

داشته باشد پشت کرد و از تمام تعلقات دنیوی دل کند و به وصال حق رسید...

و ای کاش ازشهید زوبونی ها یاد بگیریم همین سکوت نکردن را... و همین بی تفاوت نبودن را...